منشور را که نگاهی کنی، از سویی نوری می‌گیرد و از سویی به چند طیف که هر یک به رنگی‌اند بدل می‌شود.
بحث شاعران و ادیبان گوناگون و حکایت‌های مختلف ادبی نیز همچنین است، شاید هر کسی از رنگی لذت ببرد، رنگ مادر به جلوه‌های گوناگون ظاهر می‌شود تا همه را به خود جلب کند. و سر آخر همه به وحده لا اله الاهو برسند.
رنگ‌های طرف دوم منشور را نمی‌شود با هم قیاس کرد. هر چند که از یک رنگ مادر آمده‌اند اما هر کدام ویژگی خود را دارند.
بحث شاعران و ادیبان مختلف و حکایت‌های نقل شده از آنها نیز به همین شکل است. حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و نظامی را نمی‌توان با هم قیاس کرد. (که اصلا قیاس کار ما نیست). ما فقط می‌توانیم ویژگی‌های هر کدام را کنار یکدیگر قرار دهیم. باقی قضایا با هر کسی است که با متن روبروست.

از این گونه بررسی ها میتوان گذری بر ناخویشاوندیهای مولوی وحافظ داشت:

نیمی از وجود خواجه اهل راز حافظ، مولانایی است و نیمی دیگر خیامی.... یا به تعبیر بهتر اندیشه های حافظ تلفیقی از اندیشه های عرفانی مولانایی و اندیشه های فلسفی خیامی است . این تضاد را می توان بر دیگر تضادها یا دوگونگی ها و دو گانگی های شعر حافظ افزود. در شعر حافظ غم ‌حداقل دردو حوزه مختلف بکار رفته است . یعنی در حقیقت غمهای حافظ دو گونه است :

 غمهای فلسفی حافظ ، خیام گونه اند ، حدت و شدت کلام خیام در شعر حافظ دیده نمی شود که بی گمان تفکرات عرفانی وی در این توازن و تعدیل اندیشه بی تأثیر نبوده است . غمهای فلسفی حافظ ، غم نیستی و فنای آدمی است . او غمگین است چون اساس و بنیاد هستی و شالوده آرزوها را سخت سست می بیند . او غمگین است چون انسان را از درک اسرار هستی عاجز می یابد . دوای این غم سیاه و یأس آلوده ، چیزی جز شراب ارغوانی نتواند بود :

 -غم زمانه که هیچش کران نمی بینم         دواش جز می چون ارغوان نمی بینم

-پیوند عمر بسته به موی است هوش دار   غمخوار خویش باش ، غم روزگار چیست ؟

-می خور که هر که آخر کار جهان بدید       از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

-جام مینایی می سد ره تنگ دلی است         منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

 -اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد               نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

 غم های عرفانی حافظ رنگ و بوی کاملا متفاوت دارد . غم های حافظ در این مقام ، آنات و لحظات شیرینی است که با عشق و خاطره و یاد معشوق همراه است . غم در این حال و هوا ، معادل کلمه عشق است و گاهی نیز با کلمه درد در یک ردیف قرار می گیرد . عشق بار عظیم امانتی است که انسان تحمل آن را بر جان شیفته خود پذیرفته است . عشق بخششی ازلی است که حافظ در آن زمان که دیگران قرعه قسمت بر عیش زده اند او غم عشق را برگزیده است :

 در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد       عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند     دل دیوانه ی ما بود که هم بر غم زد

دکتر عبدالکریم سروش در قصه ارباب معرفت و در بیان حالات شادمانگی مولوی و حافظ و بیان تفاوت های موجود در این میان، مولوی را شاعری در وصال می داند و حافظ را شاعری در فراق. سروش حافظ را در مقام عاشقی می داند و مولوی را در مقام معشوقی می داند به استناد سخن افلاکی در مناقب العارفین که در بخشی از کتاب آورده است:

" حضرت خداوندگار تبسم کنان فرمود که ایشان را( منصور حلاج و بایزید و ...) مقام عاشقی بود و عاشقان بلاکش باشند و ما را مقام معشوقی است."( افلاکی . مناقب العارفین. ج۱.ص۴۶۷) در بخش دیگری از قصه ارباب معرفت چنین می خوانیم:

" حافظ در قید زمان بود و مولوی از بند زمان رسته.... مولوی فرح بن فرح است اما حافظ شقایقی که همزاد داغ است.... همین خار حسرت و تیغ ملامت و ندامت جان حافظ را می گزد و بال و پر این عقاب عرصه معنا را می بندد تا از دام زمان نگریزد"...."حافظ غمگین و شرابخواه است و مولوی بی غم و بی باده مست"( سروش، عبدالکریم. قصه ارباب معرفت. ص۲۵۶): حافظ :

 شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش     که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

 مولوی :

 باده غمگینان خورند و ما زمی خوشدل تریم    رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال    هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

مولوی شاعری مختار است و حافظ شاعری سخت تابیده در چنبره جبر... مولوی در تعبیری زیبا، بار امانت را " اختیار" می داند که انسان خود خواسته آن بار عظیم را در ناباوری آسمان و زمین و کوه ها به شانه کشیده است و حافظ دیوانه ای که نا خواسته قرعه فال امانتی ناشناخته را به نام او رقم زده اند... مولوی خود برگزیده است و حافظ برگزیده شده است.... حافظ قفس آلوده ای است که اگر چه از کنگره عرش نفیرش می زنند اما همچنان در پس آینه هستی ، طوطی صفتش داشته اند اما مولوی طوطی ناطق گریزان از بند هجران است و پران تا هندوستان جان.