صبح زود است و منو چاي نبات

منو شمعداني ها

آسمان آبي

روبروي من همان دانشگاه با همان شيرواني

گوشه پرده كناري رفته

و در آن ميبينم ، خوب هم ميبينم

گويي امسال همان سال  45  است هنوز

او كلاسي دارد كه در آن شاگردان

همه دارند از او ، عشق مي آموزند

چه رسا ميگويد :

(من با عشق آشنا شدم و چه کسی اینچنین آشنا شده است؟! )

بچه ها بعد از او، همه تكرار كنان.

سالها ميگذرد ...

و من اكنون آنجا دو كلاس آنوَر تر

عشق مي آموزم ، به زباني* ديگر.

                                              

* زبان هيچ دو نفري در عشق مانند هم نيست هرچند احساس ها يكي باشد

گرچه تفسير زبان روشنگر است               ليک عشق بي زبان روشن تراست