شايد آشناترين واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعين حال پيچيده ترين ومرموزترين احساسي است که انسان تجربه مي کند وهيچ تعريف واحدي براي آن وجود ندارد.
با دوعالم عشق را بيگانگي
اندراو هفتاد ودو ديوانگي

اگر ازشش ميليارد مردم جهان معني عشق را جويا شويم يابا سکوت روبرو مي شويم يا با شش ميليارد تعريف متفاوت و اي بسا ناقص و مبهم مواجه مي شويم، به گفته حافظ:
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کزهرزبان که مي شنوم نامکرر است
شعرا و متفکرين ايراني بين عقل وعشق دوگانگي قايل شده اند وعقل را براي حل مسائل زندگي کافي نمي دانند، حافظ مي گويد:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
عشق داند که دراين دايره سر گردانند
ودرجاي ديگرعشق را فوق عقل دانسته ومي گويد:
حريم عشق را درگه بسي والاتر ازعقل
کسي اين آستان بوسد که جان در آستين دارد
مولانا درجاي ديگر مي گويد:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بيچاره شد
ودراين بيت عقل را در پرتو عشق  همچون شمع در مقابل نور روز مي بيند که تنها در تاريکي به انسان کمک مي کند که جلوي پايش را ببيند ونه چيز بيشتري
انسان ازاين رو نمي تواند به اسرار عالم پي ببرد وبا آن يکي شود که عقل در پي سود است ونه شناخت واقعي، لذا بي اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمي تواند مرزها وافق هاي عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوي عالم مادي سير کند و راز و رمز کائنات را کشف نمايد.
لاابالي عشق باشد ني خرد
عقل آن جويد کزان سودي برد
وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت نااميد و منصرف مي شود:
عقل راه نااميدي کي رود
عشق باشد کان طرف برسر رود
کارل يونگ مي گويد: بيشتر بدبختي وياس بشر واحساس پوچي وبي هدفي وبي معنايي از نداشتن ارتباط با بنيادهاي ناهشيار شخصيت است. به اعتقاد اوعلت اصلي اين ارتباط ازدست رفته اعتقاد بيش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهاي زندگي است. او مي گويد: ما بيش از اندازه يک بعدي شده ايم وبه هوشياري تاکيد مي کنيم وبه بهاي ازدست رفتن ضمير  ناهشيارمان موجودي عاقل شده ايم.
اريک فروم مي گويد: عشق وتنها عشق مي تواند آدمي را از وحشت زندگي برهاند، عشق وتنها عشق پاسخي مناسب به هستي انسان است . تنها از راه ابراز خويشتن به ديگران وازطريق احساس ، دلسوزي ومسئوليت براي آنها، با حفظ تماميت فردي و فرديت است که انسان مي تواند پيوند و وحدت نويني بيافريند تا اورا از بيگانگي وتنهايي آزاد کند. وادامه مي دهد: گاهي تنهايي  نه تنها براي او اضطراب آور است، بلکه منشاء تمام اضطرابهاي اوست. جدايي به معني قطع پيوند ازهر چيز بدون توانايي استفاده از نيروهاي انساني است .  اين نظريه اريک فروم درمورد اينکه انسان از طبيعت جدا افتاده و بنابراين تنها ومضطرب است واضطراب ناشي از تنهايي وفراق را بايد به وسيله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملي  به مساله هستي انسان است، بسيار شبيه عرفان  مشرق است، با اين تفاوت که در عرفان شرق ، باور به اين است که انسان براي خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکي درانتظار بازگشت به سوي اوست:
مرغ باغ ملکوتم نيم از عالم خاک
چندروزي قفسي ساخته اند از بدنم
...