سرّ عشق
باز اين دل بي قراري ميكند / در قفسّ خويش زاري ميكند
بال و پر ميكوبد و گويد به من / باز كن درب قفس را خوب من
گوش نزديكش نمودم باز گفت / قصهء سيمرغ و مرغ با راز گفت
قصهء هجران و سرگرداني اش / قصهء عشق و جنون و زاري اش
قصهء روزي كــه فـــارغ بـود از / عشق و هجران و غم دوري يــار
قصهء روزي كه خوش بود در قفس/ جز غم دانــه نبودش هيچ عــار
تا كه كم كم عشق بر جانش فتاد / بند بر دورش كشيد و تــاب داد
هر كجـــا او ميكشيـــدش ميــفتـاد / گه كمي درب قفس را ميگشاد
گـــاه نـــي ميگـــشت دور از نـــي نوا / گاه انواري كه از شمسش جدا
گــاه ســـاحل ، گاه دريـــا ميـــشد او / گاه طوطي گاه عنقاء ميشد او
ناگـــهان اين مـــرغ بانگــــي داد ســـــر / گفت : كافي بود كافي خيره سر
مـــن چه كــــردم مـــن چه گفتم ناگهان؟! / اين دلم پر بود و گوشي در ميان
ســـرّ عشــق و بيخـــودي با كــس مـــگوي / تـــا مپـــندارند هستي ياوه گوي!!
(راحله)
شيخ بهايي ميگه بيا يه كم فكر كن :
تو در اين يك هفته مشغول كدام / علم خواهي گشت اي مرد تمام
فلسفه يا نحو، يا طب يا نجوم / هندسه يا رمل يا اعداد شوم
علم نبود غير علم عاشقي / ما بقي تلبيس ابليس شقي
علم فقه و علم تفسير و حديث /هست از تلبيس ابليس خبيث
سينه گر خالي ز معشوقي بود /سينه نبود كهنه صندوقي بود
تا به كي افغان و اشك بي شمار /از خدا و مصطفي شرمي بدار
لوح دل از فضله ي شيطان بشوي /اي مدرس درس عشقي هم بگوي
دل منور كن به انوار جــــــــــلي / چند باشي كاسه ليس بو علي؟
ســــينه خود را برو صــــد چــــاك كــــن / دل از اين آلودگـي ها پاك كن