تا به حال به اتحاد عاشق و معشوق انديشيده ايد؟ به فناي في الله ، به برخاستن دويي؟! اينها يعني چه ؟آيا عمليست يا مختص كتابهاي نه چندان جديد است؟مديتيشن چطور؟
بهتر است از مديتيشن كه اين روزها به نظر ملموس تر مي آيد شروع كنيم.
مديتيشن طبق نظر مديتيشن شناسان!! حالتي از آگاهي بي اندازه خالص است در حالت عادي آگاهي مملو از زباله است ذهن پر از هياهوي افكار ِدر حالِ گذر، آرزوها ، خاطره ها و..
كه دائما در ذهن وجود دارد حتي هنگام خواب.زماني كه افكار و آرزوهامان به ذهن هجوم نياورد واقعا آراميم اين همان مراقبه( مديتيشن) است مراقبه يعني بي اعتنايي به ذهن پي بردن به اين مطلب كه من ،ذهن نيستم و هنگامي كه اين آگاهي در درونمان عميقتر شد آنگاه لحظات بزرگي در زندگي بوجود ميآيد ( به گمان من اين همان سرآغاز سلوك است)، لحظات وضوح لحظات فضاي خالص لحظات سكوت در اين لحظات است كه قادريم كيستي ِخود را درك كنيم قادريم معماي هستي را دريابيم.
تا به حال به چشمان معصوم كودكان نگاه كرده ايد؟ ولي اين موجود معصوم بايد به جامعه ملحق شود ياد بگيرد چگونه فكر كند چگونه حسابگر شود او مجبور است لغات و زبان بياموزد و كم كم ارتباطش را با معصوميت درونش از دست ميدهد و جامعه آلوده اش ميكند او اكنون انسان نيست بلكه جزئي از يك مكانيسم است او نياز دارد دوباره آن فضا را به دست آورد و علت شگفت زدگي ما از اولين تجربهء مديتيشن همين است گويي قبلا هم آنرا ميشناختيم ولي فراموش كرده بوديم.ذات حقيقي ِ ما در لايه هاي وجودي ما پنهان شده كافيست هر روز كمي از آن لايه ها را بكنيم تا به سر چشمه برسيم.
يكي از بهترين تمرينها كه مد نظر عرفا نيز هست ديدِ اوييَت است يعني انسان خود را سوم شخص ببيند و خطاب كند (حالا وسط مطلب به اين مهمي ياد يه جوك افتادم  آخرش ميگم!!!) وقتي خودمان را به چشم سوم شخص ديديم يعني به (من) كه همان نفس هم هست به چشم بيگانه اي مينگريم ما در حالت معمول عادت كرديم   وجود جسماني را  (من) خطاب كنيم اما تا به حال فكر كرديد كه من ِ واقعي وجود نداره! تا به حال فكر كرديد به يك درخت ؟تصور كنيد با شاخه ها و برگ و تنه و ريشه كه قد بر افراشته حال با اره اي تمام اجزاي آنرا از هم جدا كنيد با تلي از برگ و چوب خرد شده مواجه ميشويد !
 آيا به تل چوب هم درخت گوييد؟ (من) هم همين طور است من به كدام قسمت از تكه هاي بدنمان اطلاق ميشود؟پس بياييم اين پرده را بدرانيم كه مردان خدا پردهء پندار دريدند يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند
 و بهترين تمرين براي دريدن اين پرده همان مراقبه اي است كه همواره به صورت سوم شخصي ناظر خود باشي
و چه خوش گفت ملاي روم كه انسان زماني كه مشغول امور نفس ميشود چنان در خود پيچيده ميشود كه از ديدن بلاهايي كه سر خودش مياورد كور ميشود
چون به جِد مشغول باشد آدمي او ز ديدِ رنج خود باشد* عَمي(نابينا)
دقيقا مانند انسان معتادي كه به خاطر هرويين ، قلك كودكش را ميشكند در اين حالت اصلا فكر نميكند كه به خاطر هرويين(نفس) چه بلايي سر كودكش( روح و روان و فطرتش) مياورد
اما اگر به حيله هاي نفس آشنا شويم و ذهن را از آنها خالي كنيم در عوض حالات فطري به كمكمان ميآيد و فطرت حضور دائمي در ماپيدا ميكند و همه جا اين طفل با ما مي ماند
دقيقا مانند زليخا كه هر چيز كه ميديد نام يوسف بر آن مينهاد چون او با روانش به اتحاد رسيده بود در اين حالت دويي وجود ندارد

 آن زليخا از سپندان تا به عود   نام جمله‏ چيز يوسف كرده بود
 نام او در نامها مكتوم كرد  محرمان را سر آن معلوم كرد
چون بگفتى موم ز آتش نرم شد  اين بدى كان يار با ما گرم شد...
وقت سرما بودى او را پوستين  اين كند در عشق نام دوست، اين‏
خالى از خود بود و پر از عشق دوست     پس ز كوزه آن تلابد كه در اوست‏(دفتر ششم)

زمانيكه ذهن بجاي افكار مزاحم مملو از آگاهي ميشود در طريق سلوك اين آگاهي گسترش پيدا ميكند و قوي ميشود و تمام وجودمان را پر ميكند و حالتي بر انسان مستولي ميشود كه انسان بدون حضور آن حالت ( يا آن معشوق) و جز به خاطر او كاري نميكند و تمام وجودش از حالت پر ميشود و باز حضرت مولانا در دفتر پنجم اندر حكايت *فـَصد كردن( رگ زدن) مجنون گويد:

 جسم مجنون را ز رنج دوريى  اندر آمد ناگهان رنجوريى‏
خون به جوش آمد ز شعله‏ ي اشتياق تا پديد آمد بر آن مجنون خناق‏
پس طبيب آمد به دارو كردنش گفت چاره نيست هيچ از *رگ‌زنش‏(حجامت كردن)
 رگ زدن بايد براى دفع خون  رگ زنى آمد بدانجا *ذوفنون‏(ماهر)
 بازواش بست و گرفت آن نيش او  بانگ بر زد در زمان آن *عشق‌خو(مجنون)
 مزد خود بستان و ترك فَصد كن  گر بميرم گو برو جسم كُهُن‏
گفت آخر از چه مي ‏ترسى از اين  چون نمي ‏ترسى تو از شير *عَرين‏(بيشه)
 گفت مجنون من نمي ‏ترسم ز نيش  صبر من از كوه سنگين هست بيش‏
ليك از ليلى وجود من پر است  اين صدف پر از صفات آن دُر است‏
 ترسم اى فصاد گر فصدم كنى نيش را ناگاه بر ليلى زنى‏!
 داند آن عقلى كه او دل روشنى است در ميان ليلى و من فرق نيست‏

پس هنگامي كه براي خود هويت(من) قائل شويم اين هويت عين نفس است اين هويت، من، نفس، همان زباله هاي فكر است كه جلوي آگاهي رو ميگيرد
و تنها راه حلش همان اِحتماء يا پرهيز كردن از اين افكار است   احتما كن، احتما ز انديشه‌ها همين احتما از آن لِم هايي است كه در مراقبه به شدت كاربرد دارد وبه قول حضرت مولانا
خون به خون شستن محال آمد محال  پس فكر را نميشود با فكر پاك كرد همينكه فكر كنيم كه نبايد فكر كنيم راه به خطا رفتيم
 چون گهر در بحر گويد: "بحر كو؟"   آن حجاب چون صدف ديوار او،
گفتن آن "كو" حجابش مي‌شود   ابر تاب آفتابش مي‌شود
حالا وقتي اين جستجوي ذهني را كنار بگذاريم در درونمان سكوتي بر قرار ميشود و خودبخود در كيفيت عشق قرار خواهيم گرفت.
آن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت و آن نفسی که بی‌خودی یار چه کار آیدت...
 جمله بی قراریت از طلب قرار توست طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
پس تا زمانيكه از خودمان تصوير ذهني بسازيم و خودمان را در لايه هايي كه از توهم ساختيم پنهان كنيم همانطور كه شتر از سوراخ سوزن رد نخواهد شد ما نيز نخواهيم توانست به حقيقتِ وصل برسيم
 رشته را با سوزن آمد ارتباط                      نيست در خور با *جَمل(شتر) سم الخياط
گفت يارش كاندر آ اي جمله من                 ني مخالف چون گل و خار چمن

پ ن :

شرمنده طولاني شد تازه داستان زيباي  (آنكس كه در ياري بكوفت از درون گفت كيست ؟آن گفت :منم گفت: چون تو توي در نمي‌گشايم را)ديگه نگفتم

اين دلم پر بود و گوشي در ميان!!!!

اون جكه:

غضنفر ميخواسته از اتوبوس پياده بشه به راننده ميگه: آقاي رانندهَ ، ميخواد پيادَه شه

راننده ميگه: هر كي خواست پياده شه خودش ميگه

غضنفر: آقاي رانندَه ، خودش ميخواد پيادَه شه!

با اين اوصاف يه كم سخته آدم جلوي ديگران خودشو سوم شخص خطاب كنه مثلا بگه قُل مراد گريه ميكند!

فقط جهت مزاح بود همه اينا بايد دروني باشد.

(او) باشيد.(خواستم بگم در پناه او باشيد ديدم لايق بيشتر از اينها هستيد.)