آسمان زيباست گاه ابري گاه باراني

و درختان ،اين همچو خاكيان ، جامهء رنگين خويش بر تن كرده اند گويي خود را براي جشني آماده ميكنند

جشن برگ ريزان!

و اين معلمان خموش به ما مي آموزند آنچه را بايد،  اما گوش جان مي خواهد و چشم دل تا بشنويم نغمات سكوتشان را و درس بگيريم از آموزه هاشان

گويي به ما ميگويند:

كه بريزانيد بر زمين چونان كه ما ريختيم بريزيد حسد را كينه را نفرت را  ...

 كه ببخشيد بر زمين چونان كه ما بخشيديم رنگانگهاي خود را و همهء تعلقات را كه همگي رو به سوي آسمان داريم

پاك شويد   پاكِ پاك     تميزِ تميز     سبك سبك

و بهار در راه است ...

و اين زيبا نگار ِ بهاري دامنِ پرشكوفه اش را بر سر درختاني ميريزد كه پاييز از همه تعلقاتشان گذشتند كه همهء دارو ندارشان را بي هيچ چشمداشتي زير پاي خود و عابران نهادند

اما كاج پير و مغرور حياط چه ميشود؟ سهم او چيست؟

نه خزاني، نه بهاري! نه برگ ريزي، نه شكوفه اي !

از زير كه به داخلش ميروم مانند يك انباري همه چيز را در شاخه ها و برگهايش پنهان كرده و مملو است از لوازم باغباني ، لانهء پرندگان ِ بي پرنده ، گرد و غبار و تارهاي عنكبوتي را كه آذين شاخه هايش كرده و خسته است از اين بار سنگين

پس بياييم چونان درختان برگ ريز باشيم

تا در خزان به زمين ببخشيم و در بهار عيدي بگيريم و ذوق كنيم مانند كودكانه هايمان از بوي عيدي بوي توپ...

پ ن :

يك ليوان كه از آب لبريزه ديگه جايي براي آب تازه نداره پس ببخشيم و خالي شويم تا زتازه اي پر شويم

(درخت باشيد!)