بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
سلام بر همه بَط بچگان درياي معرفت ، اين دست پروردگان مرغي خانگي و اميد كه تلنگر آن بط بچهء بزرگ ( حضرت مولانا) تكانه اي باشد بر همهء ما جوجه مرغابياني كه از اصل و ذات و مادرمان ، آن درياي معاني و معرفت به دور افتاده ايم. باشد تا همين تلنگر ها سبب شود كه از زير بال و پرهاي اين دايه مرغ كه چيزي نيست جز سَنبل نفس و خشكي فطرت و روان و گرفتار شدن در منيّت ها و هويت پردازي ها( هداياي زندگي در بطن جامعه به ما ) خلاص شويم كه اينها همگي موانعيست براي پا گذاردن اين جوجه مرغابي ها به دريا.
و دريا اين سنبل شكوه و عظمت ، اين ناپيداكرانهء مملو از ناشناخته ها (و كيفيت عشق اين است) .
و بر همهء جوجه مرغابيان است كه خود را از اين خشكيِ نفس و روان وارهانند و دل و جان به درياي معنويت و بي خوديّت سپارند .تا همانگونه كه آهن بر داوود نرم ميگشت تا با دستانش زِره بسازد ، آب دريا نيز دل و جان ما را نرم و تازه گرداند و به هوش بايد بود كه همانطور كه گوهرشناسي خبره دلش روا ندهد گوهر دُردانهء خويش بدست طفلي نابخرد دهد گاه غيرت حق نيز پرده اي بر چشمان جوجه مرغابيان ناآگاه ميكشد تا آنها كه هيچ و هيچ اطلاعي از وجود دريا ندارند و نميخواهند داشته باشند با فراق بال سر در پر هاي به ظاهر گرم و نرم آن مرغ خاكي فرو كنند.باشد كه ما از شناگران دريايش شويم.
*تخم بطّي گر چه مرغ خانهات کرد زير پر چو دايه تربيت
مادر تو بط آن دريا بدست دايهات خاکي بُد و خشکيپرست
ميل دريا که دل تو اندرست آن طبيعت جانْت را از مادرست
ميل خشکي مر ترا زين دايه است دايه را بگذار کو بدرايه (بد راي)است
دايه را بگذار در خشک و بران اندر آ در بحر معني چون بَطان
گر ترا مادر(دايه) بترساند ز آب تو مترس و سوي دريا ران شتاب
تو بطي بر خشک و بر تر زندهاي ني چو مرغ خانه ،خانهگـَندهاي
تو ز کرّمنا بني آدم شَهي هم به خشکي هم به دريا پا نَهي
که حَمَلناهُم عَلي الْبحر ِ بجان از حَمَلنا هُم عَلي البَر پيش ران
مر ملايک را سوي بَر راه نيست جنس حيوان هم ز بحر آگاه نيست
تو به تن حيوان ،بجاني از ملَک تا روي هم بر زمين هم بر فلک
ما همه مرغابيانيم اي غلام بحر ميداند زبان ما تمام
پس سليمان، بحر آمد ،ما چو طِير (پرندگان) در سليمان تا ابد داريم سير
با سليمان پاي در دريا بنه تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سليمان پيش ِ جمله حاضرست ليک غيرت، چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکي و فضول او به پيشِ ما و ما از وي ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد چون نداند کو کشاند ابر سَعد
چشم او ماندست در جوي روان بيخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مرکب همت سوي اسباب راند از مسبب لاجرم محجوب ماند
آنک بيند او مسبب را عيان کي نهد دل بر سببهاي جهان؟؟!!!!
دفتر دوم، بیت 3766
* در نسخه نيكلسون:(تخم بطي گرچه مرغ خانگي زير پّر خويش كردت دايگي)
(جوجه اردك زيبا شناي خوبي داشته باشي،
تو ميتوني.)