بي جايــــم و بي جايــــم از خود برهـــد جانم

ولله كه چنين حالــــي ناديـــده بدم ، جــانم!!

من ترك زميــــن كردم تــــرك دل و دين كـردم

در آينـــــه حـــــق من اين دشت ،وجين كردم

در خويش نياســايم ،ايــن تــن نشـــود جــايم

زين خانه چو مستاجـــر بگذشتم و بي جــايم

اين باده كه من خوردم، هشيار نخواهــم شد

گر مســت ازاو گشتــم ، آگــاه نخواهــم شد

با آنكه همه ذرات همسو شده با عشــق اند

در چشم من ِ بي دل ، معشوقه نخواهند شد

(راحله)


منـــم شيـــدا مـــنم شيـــدا منم دلدادهء رســـوا

ندارم من ز كـــس پروا كه راز از پـــرده شد پيــــدا

من آن مســـت غزلخوانم كه گه گريـــان و خندانم

گهــــي آرام چـــون ســــاحل گهـــي غرّانِ غرانم

من آن ديوانــهء رنـدم ، ز مجنونــي چه بــي قيدم

نـــدارم بيــــم از طوفـــان و از دريــا كه خود صيدم

و آن روزي كه اي صياد ، اين دل صيد خود كـردي

ندانستي كه اين دل را ز هستي سرنگون كردي!

(راحله)

پ ن :

و نوشين گفت: " اسرار مستي به دل است ... "

كه ناغافل بديدم من كه آن صياد اين دل صيد خود كرده!!!


و اين بود شمه اي از اخبار ناكجاآباد و اما از اخبار زميني ام همين بس كه همبازي خوب كودكي ام آن دخترك چشم سياه ِ گرد صورت كه با هم در باغچه گِل بازي ميكرديم و با خطكش كيكمان را از وسط تقسيم ميكرديم و چوب كبريت ،شمع كيكمان بود و من زنگهاي تفريح مشقهاي ننوشته اش را با وحشت برايش تمام ميكردم و در سرويس مدرسه به خاطرش با بچه هاي شرور دعوا ميكردم و گهگاه نيزاز دست خودش كتك ميخوردم ولي از ترس آنكه سرش ضربه نخورد من او را نميزدم،و هميشه اين توصيه مامان مثل پتك تو سرم ميخورد كه :( تو بزرگتري ببخشش) هم او كه با هم زمستانها آدم برفي درست ميكرديم و تابستانها شيره هاي گلهاي درخت پيچ اناري حياط را ميخورديم و بعد ها در راه دبيرستان اگر كسي به او چپ نگاه ميكرد تا مرز دعوا غيرتي ميشدم و بعدترها ترياي دانشگاه را به خاطر آن سوسيسهاي آلماني ِبي كيفيت ولي خوشمزه رها نميكرديم بالاخره شاهزاده روياهايش از راه رسيد  با يك عدد سمند از 1000 كيلومتر آن طرف تر  آن شب خواهركم را در هاله اي از نور  وسرور ديدم كه از هميشه زيباتر شده بود دوباره نگريستمش ...خودش بود همان دخترك چشم سياه گرد صورت با دندانهايي رديف فقط كمي بزرگتر شده بود!!!!!