حيراني
واژه ها حيرانند
گيج و سرگردانند
در غروب پاييز
در سكوت خانه
ناگهان مست شدند ، در سماع آمده در رقص شدند
در فضا پيچيدست ،
عطر آرام لاوِِ ِندر و سپند
و صداي دف استاد دفم...
فاصلش با من يك پنجره است
روي در روي من است
من ندانم كه چرا دست و پاهاي يخم داغ شدند!!؟
داغي از قهوهء داغ؟
يا هم آغوشي افكار قشنگ!!؟...
...
ناگهان
دختركم ، پابرهنه وسط حال دويد
نغمه خوان ميگفت:
Sol Sol DoooDo Fa Mi ReeeRe Mi Fa SoolLaaa Fa Mi Faaa
دامنش ، چشمانش
و شب زلفانش
چو حريري به دلم دست كشيد
و دلم را لرزاند
ناگهان...
واژه هايم همه رحلت كردند
همه در زلف سياه چو شبش محو شدند !
و نگاهش چو دو ميخ
باز دل را به زمين وصل نمود!!
(راحله آبان88)
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۵۰ ب.ظ توسط راحله
|