داستان بانوي حصاري از هفت پيكر نظامي
و در پايان آن پرند چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط ميبايد: شرط اول
آنكه مردي نيكنام و نكوكردار باشد. شرط دوم گشادن رمز طلسمها و عبور از
راه پيچ در پيچ آست تا به آستانه حصار رسد. شرط سوم آنكه دروازه حصار را
پيدا كند تا شوي من به جاي ديوار از در وارد شود و چهارم آنكه چون آن سه
شرط بجا آورد به شهر باز گردد و به قصر پادشاه رود، تا من نيز بدانجا آيم
و از خواستگار حديثها و اسرار هنر را جويا شوم
گــر جــوابم دهد چنان كه سزاست ................. خواهم او را چنان كه شرط وفاست
وآنــكه زيــن شــرط بــگــذرد تـــن او ................. خــون بـي شـــرط او بـــه گـــردن او
هفت پيكر
چون آن نقش بركشيد و شرطها بنوشت، آن پرنده پرندسرشت را به غلامي سپرد و گفت:
بــر در شـهـر شــو به جاي بلند ................. ايــن ورق را بــه طاق در دربـنـد
تــا ز شهـري و لشگري هركس ................. افتدش بر چو من عروس هوس
بـــه چـنين شـــرط راه بــگيـــرد ................. يـــا شـــود ميـــر قـلعه، يا ميرد
هفت پيكر
غلام پرده را بر دروازه شهر نهاد تا عاشقان در او نگاه كنند و:
هــر كــه را رغـبت اوفــتــد خيزد ................. خون خود را به دست خود ريزد
هفت پيكر
جوانان خام طمع از هر سو به تمناي آن عروس گردآمدند و از گرمي جواني و سوداي ناپخته زندگاني خويش بر باد داند، و آنكه لختي كوشيد و اندكي دانست و چند طلسمي را بگشود در طلسمي ديگر جان باخت. چندان كه دور قلعه را به جاي ديوار با سرهاي مدعيان آراستند و هر چند غيرت عشق هر دم ندا ميكرد كه:
در زلف چون كمندش اين دل مپيچ كآنجا ................ ســرها بريده بيني، بيجرم و بيجنايت
حافظ
هر روز زمرهاي ديگر به عشق سر بر ميآوردند و در هواي آن معشوق بر خاك ميآفتادند.
روزي از روزها شاهزادهاي جوان و آزاده و زيرك و زورمند و خوب و دلير در آن حوالي به شكار آمده بود تا چون بهار شكفته و خندان شود و از قضاي روزگار به دروازه آن شهر رسيد و:
ديد يك نوشنامه بر در شهر................ گــرد او صدهزار شيشه زهر
هفت پيكر
گاه در جمال دختر نظر ميكرد و گاه در سر هاي بريده مينگريست، گنجي ديد در دهان اژدها و گوهري در كنار نهنگ و:
گفــت از ايــن گـــوهر نـهنگ آويز ................ چون گريزم كه نيست جاي گريز
هفت پيكر
با خود گفت: اين همه سر در اين سودا به باد رفته است، سر ما نيز رفته گير. اما اين پرند را شايد پريان براي مشتريان غافل بستهاند و:
پيش افسون اينچنين پريي ................ نتــوان رفت بيفسونگريي
هفت پيكر
هر بامداد با دلي پر درد به شهر ميآمد و آن پيكر نوآيين را كه هم قصه شيرين و هم گور فرهاد بود از نو مينگريست و داغ عشق تازه ميكرد. و از هر سو چاره ساز و حكيمي ميجست تا آن بندهاي سخت را از وي سست كند و آن حصار را رخنهآي بگشايد و اطلاعاتي بدست آورد:
تـــا خبـــر يــافت از هنــرمندي ................ ديـــو بندي فـــرشتــه پيـوندي
بـه همه دانشي رسيده تمام ................ در همه توسني كشيده لگام
هفت پيكر
پس بدين خبر دل خوش كرد و:
ســوي سيمرغ آفتــاب شكوه ................ شد چو مرغ پرنده كوه به كوه
هفت پيكر
تا او را يكه و تنها در غاري يافت. ديدارش چون بهار و گفتارش چون گلزار. پس:
خـدمتش را چو گل ميان بربست ................ زد به فتراك او چو سوسن دست
هفت پيكر
و آن حكيم از حسابهاي پنهان و طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او گفت و جوان با توشهاي از دانايي و بينايي از كوه به شهر آمد. نخست جامه سرخ پوشيد كه به خونخواهي آمدهام و آرزوي خود به كناري نهاد و«
گفت رنـج از بـراي خود نبرم ................ بلكه خونخواه صدهزار سرم
هفت پيكر
و بدين همت تيغ در دست به سوي آن حصار و آن طلسمات بيرون آمد و چون آوازه در افتاد كه شير مردي به دادخواهي برخاسته است، هر كس شنيد همت وخواست خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف به طلسمات نزديك شد، وردي بخواند و افسوني بدميد و يك يك طلسمها را بشكست تا بدان حصار بيدروازه رسيد. پس دهل برگرفت و بر گرد حصار بگشت و هر جاي دهل زد و بازتاب صدا بيازمود، تا دروازه را بيافت و بگشود. چون بانوي حصاري از اين واقعه خبر شد به نشاط آمد و جوان را آفرين كرد وگفت: اكنون بايد به سوي شهر و بارگاه پدر شوي تا من نيز بدانجا آيم و از تو اسرار نهفته را جويا شوم. چون جوان به دروازه شهر رسد، نخست آن صورت پرند سرشت را از طاق دروازه برگرفت و دستور داد كه آن سرهاي بريده را با تنها قرين كنند و به خاك سپارند و شهريان نثارافشان و سرود خوانان سوگند خوردند كه اگر شاه از اين پيوند سرباز زند او را تباه كنيم و جوان را به شاهي نشانيم:
كان سر ما بريد و سردي كرد ................ وير سر ما رهاند و مردي كرد
هفت پيكر
عروس زيباروي كه در دل از پيروزي شوي شادمان بود به شهر آمد و داستان جوان دلير را با پدر گفت كه چگونه شرط را به انجام رسانده و تنها شرط چهارم مانده است:
شاه گفت كه شرط چهارم چيست ................ شـرط خوبــان يكي كنند نه بيست
هفت پيكر
دختر گفت صبحگاه او را به مهماني فراخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سربسته كنم تا بختش چگونه مدد خواهد كرد.
بامدادان مجلس آراستند و خوان زرين نهادند و بزرگان شهر از راستگويان و درستكاران فراخواندند و شاهزاده را بر خوان بنشاندند:
از بسي آرزو كه بر خوان بود ................. آن نه خوان بلكه آرزودان بود
هفت پيكر
آنگاه دختر از پس پرده چون لعبتبازان طرار، بازي آغاز كرد. نخست از گوشوار خود دو لؤلوي خرد برگرفت و به خازن سپرد كه اين نزد مهمان برد و پاسخش بگير و بياور. جوان آن دو لؤلؤ را با سه لؤلؤي خرد ديگر قرين كرد و هر پنج را به نزد دختر فرستاد كه پاسخش اين است. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود. آن پنج لؤلؤ را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و در و شكر را چندان بسود كه چون غبار شد. پس باز آن لؤلؤ و شكر سوده را نزد مهمان فرستاد كه پاسخ گوي. مهمان باز نكته را دريافت و جامي شير طلب كرد و آن سوده را در جام ريخت و بياميخت و باز فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده شنيد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين لؤلؤ را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي مهمان فرستاد. مهمان انگشتر بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس دري جهان افروز و بيهمتا همچون شبچراغ از گنجينه خود بدر كرد و براي دختر فرستاد. دختر گوهري همسنگ آن درخزانه خود بيافت و هر دو را براي جوان باز فرستاد. جوان نظري در آن دو گوهر همسنگ كرد و آن دو را از يكديگر باز نشناخت. پس مهره ارزق از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند. اين بار فرياد آفرين از پس پرده برخاست و دختر با پدر گفت:
هــمسري يـافتم كه همسر او ................. نيست كس در ديار و كشور او
مــا كه دانا شديم و دانا اوست ................. دانش مــا بـه زير دانش اوست
هفت پيكر
پدر گفت زهي شادي و فرخندگي، اما پرده بردار و اين رازهاي نهفت با من در ميان گذار. دختر گفت: در آغاز با او گفتم كه اين دو روزه عمر اگر چه گوهر است، اما چه فايده كه خرد و ناچيز است و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت: اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست،
اگر صد سال ماني ور يك روز ................. ببايد رفت از اين كاخ دلافروز
خسرو شيرين
من كه پاسخ درست يافته بودم آن پنج مرواريد را با شكر در هاون كوفتم و در آميختم و:
گفتم ايـــن عــمر شهوت آلوده ................. چو در و چون شكر بهم سوده
بـــه فــسون و بــه كيميا كردن ................. كـــه تــواند ز هــم جـــدا كردن
هفت پيكر
و او با افزودن شير مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كرد و من آن شير بخوردم و ديدم كه ذرهاي از آن در كم نشدهاست. پس از آن حكمت و داناي در شگفت شدم و او را به همسري برگزيدم و انگشتري خود به نشان رضايت بر اين پيوند بدو فرستادم و او انگشتري بيدرنگ در انگشت كرد كه به منت پذيرفتم، آنگاه آن مرواريد بيبدل را فرستاد يعني كه مرا چون اين گوهر جفت نخواهي يافت، و من كه مرواريد همسنگ با آن قرين كردم، گفتم كه: جفت او منم و او چون سومي بر اين جفت نيافت مهره آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آن افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. پدر از آن هوش و دانايي مدهوش شد و:
كــرد پــيـــرايــه عــــروســـي راسـت ................. سرو و گل را نشاند و خود برخاست
هفت پيكر
اين صورت داستان است كه كودكان و نوجوانان بلكه ميانسالان و پيران را مجذوب ميكند و اينك گوشه ابرويي از سيرت داستان كه جويندگان حكمت و عرفان را كوكب هدايت تواند بود و پويندگان راه هنر را خضر و الياس تواندگشت
اين داستان از نگاه عارفان روايتي شاعرانه ازقصه آفرينش است كه ماجراهاي آن از پرده زمان و مكان بيرون و جاودانه در كار رويدادن است. آن پادشاه حضرت احديت است كه پادشاهي كار ساز و بندهنواز است و آن دخترتجلي جمال اوست، چنان كه جلال الدين در داستان «شهروز و بهروز و افروز» در مثنوي،دختر پادشاه چين را تجلي جمال الهي تعبير كرده است و در ديوان شمس نيز بدين نكته اشاره دارد: گيرم كه نبيني رخ آن دختر چيني ................ از گردش او گردش اين پرده نبيني
و حافظ نيز به داستان دختر پادشاه چين و سفرشاهزادگان براي خواستگاري او و بازنيامدن آنها اشاره كرده و خود ر قهرمان داستان معرفي كرده است:
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او ...................... زان سفـر دراز خــود عزم وطن نميكند
اين دختر ناز پرورد كه پرورده صد هزار نيازاست، چون آدميان را هر يك به گونهاي عاشق خود ميبيند، روي از همه نهان ميكند وسيمرغ وار در بلنداي كوه قاف در قلعهآي كه محراب جلال و حريم عزت اوست مقام ميكندو هفت طلس يا وادي يا هفتخوان يا هفت اژدهاي مردمخوار و امثال آن بر سر راه مينهد. آنگاه خيالي از حسن بي مثال خود را بر لوح پرندگون آفرينش و اوراق آفاق وانفاس نقش ميكند و به زبان تكوين دعوتي عام ميكند از تمامي سوداگران عشق كه اگراين نگار خوش و شيرين حركات را ميجويند اين راه و اين نشان، اين شرط و امتحان. وبدين سان داستان مرغان و هفت شهر عشق عطار و حكايت دختر پادشاه چين در مثنوي وداستان سير و سلوك ترسا Pilgrim's Progress و قصه بديع و حيرتانگيز مهپاره ازادبيات سانسكريت و داستان گنبد سرخ و صدها قصه ديگر از اين دست كه در ادبيات وفرهنگ اقوام گوناگون بسيار يافت ميشود، همه نزد عارفان شرح مشكلات راه عشق و اوصاف پهلواني است كه طلسمات نفس مكاره را گشودند و درهاي پنهاني آسمان معرفت را يافتند وبه پرسشهاي بيكلام و آزمونهاي علمي جهان پاسخ درست دادند و با بجاي آوردن همه شرطها از مقام عاشقي به مرتبه معشوقي و محبوبي رسيدند.
اما هنر جويان را نيز از اين داستان پندها و عبرتهاست كه كار هنر را سهل نپندارند و چنان آرزويي را به اندك تكاپويي نجويند و بدانند كه:
نازها زان نــرگس مستـانهاش بايد كشيد ................ اين دل شوريده گر آن جعد و كاكل بايدش
حافظ
آن بانوي حصاري به تعبير ديگر همان عروس هنر است كه زهره خنياگر او را به شير عطارد پرورده است؛ يعني زيبايي و دانايي را بهم آميخته، همچون زهره از شادي و طرب سرمست و چون عطارد از دانشها و فنون بسيار برخوردار. همچنين نيرنگ نامهها و طلسمات و جادوييها را كه در كار هنر به منزله فن و مهارت است همه را آموخته و روشن است كه اين شاهد طناز به هر ناز پرورد تنعم و لذت جوي عافيت طلب دست همسري نميدهد.
گــر جــوابم دهد چنان كه سزاست ................. خواهم او را چنان كه شرط وفاست
وآنــكه زيــن شــرط بــگــذرد تـــن او ................. خــون بـي شـــرط او بـــه گـــردن او
هفت پيكر
چون آن نقش بركشيد و شرطها بنوشت، آن پرنده پرندسرشت را به غلامي سپرد و گفت:
بــر در شـهـر شــو به جاي بلند ................. ايــن ورق را بــه طاق در دربـنـد
تــا ز شهـري و لشگري هركس ................. افتدش بر چو من عروس هوس
بـــه چـنين شـــرط راه بــگيـــرد ................. يـــا شـــود ميـــر قـلعه، يا ميرد
هفت پيكر
غلام پرده را بر دروازه شهر نهاد تا عاشقان در او نگاه كنند و:
هــر كــه را رغـبت اوفــتــد خيزد ................. خون خود را به دست خود ريزد
هفت پيكر
جوانان خام طمع از هر سو به تمناي آن عروس گردآمدند و از گرمي جواني و سوداي ناپخته زندگاني خويش بر باد داند، و آنكه لختي كوشيد و اندكي دانست و چند طلسمي را بگشود در طلسمي ديگر جان باخت. چندان كه دور قلعه را به جاي ديوار با سرهاي مدعيان آراستند و هر چند غيرت عشق هر دم ندا ميكرد كه:
در زلف چون كمندش اين دل مپيچ كآنجا ................ ســرها بريده بيني، بيجرم و بيجنايت
حافظ
هر روز زمرهاي ديگر به عشق سر بر ميآوردند و در هواي آن معشوق بر خاك ميآفتادند.
روزي از روزها شاهزادهاي جوان و آزاده و زيرك و زورمند و خوب و دلير در آن حوالي به شكار آمده بود تا چون بهار شكفته و خندان شود و از قضاي روزگار به دروازه آن شهر رسيد و:
ديد يك نوشنامه بر در شهر................ گــرد او صدهزار شيشه زهر
هفت پيكر
گاه در جمال دختر نظر ميكرد و گاه در سر هاي بريده مينگريست، گنجي ديد در دهان اژدها و گوهري در كنار نهنگ و:
گفــت از ايــن گـــوهر نـهنگ آويز ................ چون گريزم كه نيست جاي گريز
هفت پيكر
با خود گفت: اين همه سر در اين سودا به باد رفته است، سر ما نيز رفته گير. اما اين پرند را شايد پريان براي مشتريان غافل بستهاند و:
پيش افسون اينچنين پريي ................ نتــوان رفت بيفسونگريي
هفت پيكر
هر بامداد با دلي پر درد به شهر ميآمد و آن پيكر نوآيين را كه هم قصه شيرين و هم گور فرهاد بود از نو مينگريست و داغ عشق تازه ميكرد. و از هر سو چاره ساز و حكيمي ميجست تا آن بندهاي سخت را از وي سست كند و آن حصار را رخنهآي بگشايد و اطلاعاتي بدست آورد:
تـــا خبـــر يــافت از هنــرمندي ................ ديـــو بندي فـــرشتــه پيـوندي
بـه همه دانشي رسيده تمام ................ در همه توسني كشيده لگام
هفت پيكر
پس بدين خبر دل خوش كرد و:
ســوي سيمرغ آفتــاب شكوه ................ شد چو مرغ پرنده كوه به كوه
هفت پيكر
تا او را يكه و تنها در غاري يافت. ديدارش چون بهار و گفتارش چون گلزار. پس:
خـدمتش را چو گل ميان بربست ................ زد به فتراك او چو سوسن دست
هفت پيكر
و آن حكيم از حسابهاي پنهان و طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او گفت و جوان با توشهاي از دانايي و بينايي از كوه به شهر آمد. نخست جامه سرخ پوشيد كه به خونخواهي آمدهام و آرزوي خود به كناري نهاد و«
گفت رنـج از بـراي خود نبرم ................ بلكه خونخواه صدهزار سرم
هفت پيكر
و بدين همت تيغ در دست به سوي آن حصار و آن طلسمات بيرون آمد و چون آوازه در افتاد كه شير مردي به دادخواهي برخاسته است، هر كس شنيد همت وخواست خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف به طلسمات نزديك شد، وردي بخواند و افسوني بدميد و يك يك طلسمها را بشكست تا بدان حصار بيدروازه رسيد. پس دهل برگرفت و بر گرد حصار بگشت و هر جاي دهل زد و بازتاب صدا بيازمود، تا دروازه را بيافت و بگشود. چون بانوي حصاري از اين واقعه خبر شد به نشاط آمد و جوان را آفرين كرد وگفت: اكنون بايد به سوي شهر و بارگاه پدر شوي تا من نيز بدانجا آيم و از تو اسرار نهفته را جويا شوم. چون جوان به دروازه شهر رسد، نخست آن صورت پرند سرشت را از طاق دروازه برگرفت و دستور داد كه آن سرهاي بريده را با تنها قرين كنند و به خاك سپارند و شهريان نثارافشان و سرود خوانان سوگند خوردند كه اگر شاه از اين پيوند سرباز زند او را تباه كنيم و جوان را به شاهي نشانيم:
كان سر ما بريد و سردي كرد ................ وير سر ما رهاند و مردي كرد
هفت پيكر
عروس زيباروي كه در دل از پيروزي شوي شادمان بود به شهر آمد و داستان جوان دلير را با پدر گفت كه چگونه شرط را به انجام رسانده و تنها شرط چهارم مانده است:
شاه گفت كه شرط چهارم چيست ................ شـرط خوبــان يكي كنند نه بيست
هفت پيكر
دختر گفت صبحگاه او را به مهماني فراخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سربسته كنم تا بختش چگونه مدد خواهد كرد.
بامدادان مجلس آراستند و خوان زرين نهادند و بزرگان شهر از راستگويان و درستكاران فراخواندند و شاهزاده را بر خوان بنشاندند:
از بسي آرزو كه بر خوان بود ................. آن نه خوان بلكه آرزودان بود
هفت پيكر
آنگاه دختر از پس پرده چون لعبتبازان طرار، بازي آغاز كرد. نخست از گوشوار خود دو لؤلوي خرد برگرفت و به خازن سپرد كه اين نزد مهمان برد و پاسخش بگير و بياور. جوان آن دو لؤلؤ را با سه لؤلؤي خرد ديگر قرين كرد و هر پنج را به نزد دختر فرستاد كه پاسخش اين است. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود. آن پنج لؤلؤ را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و در و شكر را چندان بسود كه چون غبار شد. پس باز آن لؤلؤ و شكر سوده را نزد مهمان فرستاد كه پاسخ گوي. مهمان باز نكته را دريافت و جامي شير طلب كرد و آن سوده را در جام ريخت و بياميخت و باز فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده شنيد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين لؤلؤ را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي مهمان فرستاد. مهمان انگشتر بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس دري جهان افروز و بيهمتا همچون شبچراغ از گنجينه خود بدر كرد و براي دختر فرستاد. دختر گوهري همسنگ آن درخزانه خود بيافت و هر دو را براي جوان باز فرستاد. جوان نظري در آن دو گوهر همسنگ كرد و آن دو را از يكديگر باز نشناخت. پس مهره ارزق از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند. اين بار فرياد آفرين از پس پرده برخاست و دختر با پدر گفت:
هــمسري يـافتم كه همسر او ................. نيست كس در ديار و كشور او
مــا كه دانا شديم و دانا اوست ................. دانش مــا بـه زير دانش اوست
هفت پيكر
پدر گفت زهي شادي و فرخندگي، اما پرده بردار و اين رازهاي نهفت با من در ميان گذار. دختر گفت: در آغاز با او گفتم كه اين دو روزه عمر اگر چه گوهر است، اما چه فايده كه خرد و ناچيز است و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت: اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست،
اگر صد سال ماني ور يك روز ................. ببايد رفت از اين كاخ دلافروز
خسرو شيرين
من كه پاسخ درست يافته بودم آن پنج مرواريد را با شكر در هاون كوفتم و در آميختم و:
گفتم ايـــن عــمر شهوت آلوده ................. چو در و چون شكر بهم سوده
بـــه فــسون و بــه كيميا كردن ................. كـــه تــواند ز هــم جـــدا كردن
هفت پيكر
و او با افزودن شير مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كرد و من آن شير بخوردم و ديدم كه ذرهاي از آن در كم نشدهاست. پس از آن حكمت و داناي در شگفت شدم و او را به همسري برگزيدم و انگشتري خود به نشان رضايت بر اين پيوند بدو فرستادم و او انگشتري بيدرنگ در انگشت كرد كه به منت پذيرفتم، آنگاه آن مرواريد بيبدل را فرستاد يعني كه مرا چون اين گوهر جفت نخواهي يافت، و من كه مرواريد همسنگ با آن قرين كردم، گفتم كه: جفت او منم و او چون سومي بر اين جفت نيافت مهره آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آن افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. پدر از آن هوش و دانايي مدهوش شد و:
كــرد پــيـــرايــه عــــروســـي راسـت ................. سرو و گل را نشاند و خود برخاست
هفت پيكر
اين صورت داستان است كه كودكان و نوجوانان بلكه ميانسالان و پيران را مجذوب ميكند و اينك گوشه ابرويي از سيرت داستان كه جويندگان حكمت و عرفان را كوكب هدايت تواند بود و پويندگان راه هنر را خضر و الياس تواندگشت
اين داستان از نگاه عارفان روايتي شاعرانه ازقصه آفرينش است كه ماجراهاي آن از پرده زمان و مكان بيرون و جاودانه در كار رويدادن است. آن پادشاه حضرت احديت است كه پادشاهي كار ساز و بندهنواز است و آن دخترتجلي جمال اوست، چنان كه جلال الدين در داستان «شهروز و بهروز و افروز» در مثنوي،دختر پادشاه چين را تجلي جمال الهي تعبير كرده است و در ديوان شمس نيز بدين نكته اشاره دارد: گيرم كه نبيني رخ آن دختر چيني ................ از گردش او گردش اين پرده نبيني
و حافظ نيز به داستان دختر پادشاه چين و سفرشاهزادگان براي خواستگاري او و بازنيامدن آنها اشاره كرده و خود ر قهرمان داستان معرفي كرده است:
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او ...................... زان سفـر دراز خــود عزم وطن نميكند
اين دختر ناز پرورد كه پرورده صد هزار نيازاست، چون آدميان را هر يك به گونهاي عاشق خود ميبيند، روي از همه نهان ميكند وسيمرغ وار در بلنداي كوه قاف در قلعهآي كه محراب جلال و حريم عزت اوست مقام ميكندو هفت طلس يا وادي يا هفتخوان يا هفت اژدهاي مردمخوار و امثال آن بر سر راه مينهد. آنگاه خيالي از حسن بي مثال خود را بر لوح پرندگون آفرينش و اوراق آفاق وانفاس نقش ميكند و به زبان تكوين دعوتي عام ميكند از تمامي سوداگران عشق كه اگراين نگار خوش و شيرين حركات را ميجويند اين راه و اين نشان، اين شرط و امتحان. وبدين سان داستان مرغان و هفت شهر عشق عطار و حكايت دختر پادشاه چين در مثنوي وداستان سير و سلوك ترسا Pilgrim's Progress و قصه بديع و حيرتانگيز مهپاره ازادبيات سانسكريت و داستان گنبد سرخ و صدها قصه ديگر از اين دست كه در ادبيات وفرهنگ اقوام گوناگون بسيار يافت ميشود، همه نزد عارفان شرح مشكلات راه عشق و اوصاف پهلواني است كه طلسمات نفس مكاره را گشودند و درهاي پنهاني آسمان معرفت را يافتند وبه پرسشهاي بيكلام و آزمونهاي علمي جهان پاسخ درست دادند و با بجاي آوردن همه شرطها از مقام عاشقي به مرتبه معشوقي و محبوبي رسيدند.
اما هنر جويان را نيز از اين داستان پندها و عبرتهاست كه كار هنر را سهل نپندارند و چنان آرزويي را به اندك تكاپويي نجويند و بدانند كه:
نازها زان نــرگس مستـانهاش بايد كشيد ................ اين دل شوريده گر آن جعد و كاكل بايدش
حافظ
آن بانوي حصاري به تعبير ديگر همان عروس هنر است كه زهره خنياگر او را به شير عطارد پرورده است؛ يعني زيبايي و دانايي را بهم آميخته، همچون زهره از شادي و طرب سرمست و چون عطارد از دانشها و فنون بسيار برخوردار. همچنين نيرنگ نامهها و طلسمات و جادوييها را كه در كار هنر به منزله فن و مهارت است همه را آموخته و روشن است كه اين شاهد طناز به هر ناز پرورد تنعم و لذت جوي عافيت طلب دست همسري نميدهد.
+ نوشته شده در شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۱۰ ب.ظ توسط راحله
|