ورقه وگلشاه، يکي از داستانهاي قديمي است که توسط شاعري به نام عيوقي به رشته نظم کشيده شده است اصل داستان، همان‌گونه که شاعر، خود مي‌گويد از داستانهاي تازي است که در زمان حيات پيامبر بزرگوار اسلام (ص) درقبليه‌اي از قبايل عرب اتفاق افتاده است و آن حکايت حال يک پسرعمو به نام «ورقه» و دختر عمو به نام «گلشاه» است که با هم در قبيله و خاندان خود بزرگ شده، مهر و محبت يکديگر را به دل گرفتند و مهرشان به عشقي آتشين مبّدل گشت.
از اولين موارد طرح عشق و حماسه درکنار يکديگر، در همين اوايل داستان است. آنجا که در توصيف پانزده سالگي آن دو به بيان شجاعت، جنگاوري وپهلواني ورقه و زيبايي گلشاه مي‌پردازد:
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و راي /که کُه را به نيرو بکنــدي ز جــاي

سواري شجاع که به هنگام جنـگ /همي خون گرست از نهيبش پــلنگ

بـه قــوّت سـر پيـل بـرتـافتـــي /بـــه نـاوک، دل شــير بشکافتـــي

ابا اين همــه هيبــت و دستگــاه /دلــش بــود در عشـق گلـشه تبـاه

بعد از بيان اين دلاوريهاي «ورقه» با زباني حماسي، بلافاصله با مضاميني عاشقانه و بزمي به توصيف زيباييهاي «گلشاه» مي‌پردازد
بتي بود پر طرف و پر حسن وزيب /دو چشم ازعتيب و دو زلف از نهيب

درفشـان مهــي بـود بــر زاد سـرو /پــراکنــده بــر مــاه خــون تـذرو

فکنـده بـه لؤلؤ بــر از لالــه بنــد /پراکنده بـــر ســرو سيمين کمنـــد

سمن برگ او زيـر مشکيــن گــره /گره بـر گـره صـــد هــزاران زره...

ربيع ابن عدنان، رييس قبيله بني ضيبه که در پاسخ براي خواستگاري گلشاه، چندين بار جواب رد شنيده بود، در شب عقد و ازدواج ورقه وگلشاه با سپاهي فراوان به آنها شبيخون مي‌زند و بعد از قتل و غارت، گلشاه را دزديده و با خود مي‌برد.
زمين شد پر از مرد شمشيـر زن/ که بد پيش شمشيرشان شير، زن

سپاهي همه سرکش و تيره راي / همه ديو ديـدار و آهــن قبــاي

ز بهر شبيخون واز بهــر کيـــن /تو گفتي که بررسته‌اند از زميــن

به کشتن همـي گردن افراشتنـد /کسي را همي زنــده نگذاشتنــد

براندند بر خاک بر سيــل خـون /شد از خون گردان زمين لاله گون
همان‌طور که ملاحظه مي‌شود، دراين قسمتها گويي خواننده دارد شاهنامه يا داستان کاملاً حماسي مي‌خواند. اما بعد از ابياتي وقتي ورقه، از فقدان گلشاه آگاه مي‌گردد، نغمه عاشقانه سر مي‌دهد و درهجران يار، به غزلخواني مي‌پردازد.

کجا رفتي اي دل گسل يار من /مگر سير گشتي ز ديــدار مــن

نجستم بتــا هرگــز آزار تــو /چرا جستي اي دوست آزار من

ز من زارتر گردي اندر فــراق /اگـــر بشنــوي نالـه زار مــن

بر تو است زنهار جـان و دلـم /نگـه دار زنهــــار زنهـار مــن
گلشاه که راه چاره‌اي براي خود نمي‌بيند با اظهار مهر‌فريبانه و با بهانه عذرزنانه، هفته‌اي را از بيع مهلت مي‌گيرد و از سوي ديگر ورقه و قبيله او براي انتقام‌خواهي لشکرکشي مي‌کنند.

ز بس نعره وجنگ و آشوب و شــور /ز بس شيهه ابرش وخنگ وبور

ز تــف خدنــگ و ترنــگ کمـــان /ز زخم عمود و ز طعـن سنــان

تو گفتي جهان نيست گـــردد همـي /زمين را فلـک در نـوردد همـي

زمين شد ز خون لعل چون سندروس /هوا گشت از گرد چون آبنـوس

ربيع ابن عدنان به ميدان مي‌آيد و مبارزه مي‌طلبد و اولين حريف خود را به دو نيم مي‌کند:

سر تيــغ آن شــه سوار گزين /درآمد به فرق و فرو شد به زين

به دو نيمه بفگند اندر مصاف /همــي کرد بر گرد ميدان طواف

دومين نفر را نيز:

به يک زخم شمشير کردش دو نيم /بــيفزود انـــدر دل خلـق بيــم

سومين نفر:

هنــوز او زره نارسيــده بــــرش /به يک زخم بگسست از تن سرش

و بدين‌سان:

هر آن کس که آمد همي کشته شد /ميان صف از کشته پر پشته شد

چهل مرد از آن نــامداران بکشـت /که از کس گه کينه ننمود پشت
بالاخره ربيع به دست ورقه و گلشاه که خود را به ميدان جنگ رسانيده بود کشته شد و اين دو عاشق و معشوق به لشکرگاه خود برگشتند که در همين حال دو پسر ربيع براي انتقام پدر به ميدان مي‌آيند و گلشاه مانع از رفتن ورقه، که زخمي شده بود، مي‌شود و خود گلشاه نقاب زده به ميدان مي‌آيد و با نيزه‌اي برادر بزرگتر را به هلاکت مي‌رساند و با برادر کوچکتر که شجاعت او زبانزد بود درگير مي‌شود..

شايد يکي از زيباترين صحنه‌هاي آميختگي عشق و حماسه در همين نبرد باشد ،در کشاکش حمله‌هاي سخت اين دو، ناگاه نقاب و کلاه جنگي از سر گلشاه به زمين مي‌افتد وحتي خصم مقابل خود (غلام دلاور) را به دام عشق خويش گرفتار مي‌سازد.

چــو ايشان به کينه بـرآويختنـــد ك/نشـــاط و بـــلا درهــــم آميختنــد

غــلام دلاور درآمـد چـــو بـــاد /به حمـله به نزديـــک گلـشاه شـــاد

بزد نيــزه اي، آمــد انــدر بــرش /بــه يک طعنه بفگندخود از ســــرش

برهنه شد آن مشـک پرتــاب اوي /پديد آمــــد آن ورد و سيمــاب اوي

زميــن گشــت گلنار از روي اوي /هوا گــشت عــطار از بـــــوي اوي

بسا کس که آن روز دل خسته شد /بــه دام بـلا جـان او بستــه شـــــد

چو پيدا شد آن مـاه از زيـر ابـــر /از آن هر دو لشــکر بـــپالود صبــــر

دل دختـر از درد شـد پــر گـــره /بـــه ســر بــرفکنــــد آستيـــن زره

خجل گشت وز شرم گم کرد راي /شدش سسـت از خيرگي دســت‌و‌پاي

غــلام دلاور چــو او را بــديــد /به دلش اندرون فرش غم گستـــــريد

دلش از غم عشـق شــد سوختــه /چو شمعي شــد از آتـش افروختــــه

به عشق آن پسر از پدر درگذشت /به يکبارگي سسـت و بيچاره گشـــت

چو دختر چنان سر برهنه بمانـــد /سبـک نامـه شيــر مــردي بخـــوانـد

بــزد نيـــزه و خـود را از زميـن /بــرآورد آن دخـت نسريـن سريــــن

مر آن خود را زود بر ســر نهــاد /تو گفتي که مه بـر سـر افسـر نهــــاد

التماسهاي عاشقانه پسر ربيع و عتاب و تمسخر گلشاه ادامه مي‌يابد ومجدداً جنگ سخت آن دو آغاز ميشود
.
پس از پايان يافتن اين جنگ و جدالها، ورقه قصد ازدواج با گلشاه را دارد اما هيچ مال و بضاعتي در بساط ندارد. از طرفي آوازه زيبايي گلشاه، بزرگان قبايل مختلف را با مال و جاه فراوان به خواستگاري وي مي‌کشاند. پدر گلشاه که فريفته مال و ثروت است ازدواج ورقه را مشروط به تحصيل مال و مقام مي‌کند و ورقه براي اين منظور پس از وداعي غم‌انگيز با گلشاه که از قسمتهاي غنايي قصه است روانه يمن مي‌شود تا از پادشاه آنجا که دايي وي مي‌باشد استمداد جويد. درهمان زمان شاهان بحرين و عدن به يمن حمله و دايي وي را اسير کرده بودند. ورقه وارد يمن شده، هزار سوار رشيد انتخاب مي‌کند و به مقابله با دشمن مي‌شتابد. او درجنگي تن به تن 63 نفر از حريفان را کشته، با حمله همه جانبه به سپاه پنجاه‌هزار نفري عدن و بحرين آنان را شکست مي‌دهد و دايي خود را آزاد مي‌سازد

يکي حمـله آورد چــون شـــير نــر /بــه نيزه همي جسـت بـر وي ظــــفر
سبک ورقه بگرفت رمحش به چنــگ /ســوار عـــرب ورقــه شيــر مــــرد
بزد نيــزه بــر مــرد لشــکر شکــــر /زکيــن دل آمــد بــه بــــازوش بـــر
دو بازوش بر هر دو پهلــو بــدوخت /چو برخاست آن زخم جانش بسـوخت
ســوار دگـر صفــدر و کينـه خــواه /بــرون زد ستــور از ميــــان سپــــاه
درآمــد بــدو ورقـه بــر ســـان دود /گرفتـش کمــر وز فــــرس در ربــود
ميان مصاف انــدر آن خشـم و کيــن /بــه بــالا بــرآورد و زد بــر زميــــن...
...ز پنجم بــه نيــزه جــدا کــرد جــان /ز ششـــم بــه شمشــير بستـــد روان
ز هفت و ز هشـت و ز نـه در گذشـت /همي گشت تـا دشت پر کشته گشـــت
همــي کشــت تــا از سپــاه عــــدن /به شمشير کم کــرد شســت وسـه تـن
نيارســـت ديگــر کــس آمــد بــرش /ز هــول ســـر نيــــزه و خنجــــرش

بعد از اين جنگ و پيروزي، ورقه با اموال بسيار به سوي قبيله خود رهسپار مي‌شود؛ غافل از اين که پدر و مادر گلشاه با حيله و ناجوانمردي و با اين دروغ که ورقه مرده است، دختر را به همسري شاه شام درآورده‌اند
بالاخره ورقه از مکر عمو واقف مي‌شود و راه شام را در پيش مي‌گيرد. در نزديکي شام به کمين چهل دزد مي‌افتد و پس از کشتن سي تن از آنها، با وجود زخمهاي فراواني که برداشته، خود را به کنار چشمه‌اي رسانده بيهوش مي‌گردد. شاه شام هنگام عبور، دلش به حال وي مي‌سوزد و او را به قصر برده به درمانش مي‌پردازد.
بعد از ماجراهايي گلشاه، همسر شاه به وجود ورقه در قصر پي مي‌برد و به ملاقات او مي‌رود و هر دو بي‌تاب و بيهوش مي‌شوند.
شاه شام با شناختن ورقه، از او دلجويي مي‌کند و گلشاه و ورقه را با هم تنها مي‌گذارد تا غم‌گسار يکديگر باشند و خود پنهاني آنها را زير نظر مي‌گيرد.
نمونه زيبا و با شکوه عشق عاطفي و عشق پاک وعفيف دو دلداده در اين قسمت نمايان است که هرگز پا از گليم خويش درازتر نکردند و فکر ناصوا‌ب به خود راه ندادند. تمايز اين عشق عاطفي با عشقهاي هوس‌آميز از همين موارد آشکار مي‌گردد.

به هر حال بعد از چند روز، ورقه از شاه شام اجازه رفتن مي ‌گيرد و به گلشاه هم مي‌گويد که:

نگردم همي سير از روي تو /همي شرم دارم من از شوي تو

وداع ورقه و گلشاه در اينجا نيز بسيار شيرين و در عين حال حزن‌انگيز است ورقه از آنجا مي‌رود و بين راه از درد فراق نفسش قطع مي‌شود و از دنيا مي‌رود. غلام همراه او خبر به گلشاه مي‌رساند و گلشاه و همسرش خود را به کنار مزار ورقه مي‌رسانند.

همي رفت گلشاه زاري کنان / خروشان و مويان و گيسوکنان

چو زي گور ورقه رسيدش فراز /به جان دادن آمد مرو را نيــاز

گلشاه آن قدر گريست و خون از جگر جاري کرد که جانش تهي گشت و سرو سهي او نگونسار شد و بر سر قبر يار به ديدار دلدار شتافت.

ز دنيا برفت آن بت قندهار /به عقبي بــر آن وفـادار يــار

نديده زيک ديگران جز وفا /نرفتـه بــه راه خـطا و جفــا

بدادند جان از پي يکــدگر /چنين باشد آيين و اصل وگهر

در پايان و براي تأکيد مجدد در خصوص مقرون شدن عشق و حماسه و تأثير معجزه‌آسايي که اين دو پديده مي‌تواند از خود برجاي بگذارد،سخن خود را با کلامي از افلاطون حکيم به پايان مي‌بريم:

«اگر ممکن باشد کاري کنيم که سپاهي يا دولتي همه از عاشق و معشوق مرکب باشد، آنها بهترين جنگاوران و حکمرانان مي‌شوند. وقتي دوش به دوش هم مي‌جنگند، هر چند عدّه آنها کم باشد بر جهاني فايق مي‌آيند. چه، کدام عاشق است که وقتي مي‌خواهد از ميدان جنگ بگريزد و سلاح خود را به زمين افکند، ترجبح ندهد که همه جهان بر او خيره شوند تا اين که معشوق او را در آن حال ببيند؟ عاشق حاضر است هزار بار بميرد ولي نگاه معشوق در اين خواري بر او نيفتد و کدام عاشق است که ساعت خطر به دفاع از معشوق و به مقابلة با مرگ برنخيزد و راه گريز در پيش گيرد؟ درپيش نگاه معشوق ‌ترسوترين مردمان، دل شير خواهند يافت و از عشق الهام خواهند گرفت. آن شجاعت را که هومر مي‌گويد بخشش آسماني است که خدا در دل پهلوانان برگزيده‌اش مي‌دهد، عشق در دل عاشق مي‌آفريند عشق مردان را وا‌مي‌دارد که براي معشوق خود بميرند و زنان را نيز.»[1]

1- پنج رسالة افلاطون، صص 7-286.
بر گرفته از سايت :
http://www.yaprakpress.com/htm/pars/arhiw/39-40/waraghe-39-40.htm