هر نفس می رسد از سينه ام اين ناله به گوش
كه در اين خانه دلی هست به هيچش مفروش !
ساعت سه و نيم بامداد است .
من كجا و خواب كجا!گويي از هم فرار ميكنيم!
در اين تاريكي شب نيز آرامشي نمي بينم ، نه در خيابان پر رفت و آمدمان و نه در قلبم.
چندي پيش عزيزي گفت:"...قلبها مملو از كلماتي اند كه اگر نگفته بمانند ميشكنند‌"
آه قلب من ، بسان ديگ زودپزي ست كه سوپاپ اطمينانش گرفته شده!
مملو از كلمات، كلمات ناگفته.لبريز_لبريز.نگرانم، نگران شكستنش.
شكست شيشه ي دل را مگو صدايي نيست
كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
ولي مگر ميشود همه حرفها را گفت؟!
ميخواهم ، نه ، نميخواهم كسي صدايم را بشنود،بايد لبه صخره اي بنشينم و هر آنچه در اين صندوقچه ي قرمزاست در فضايي لايتناهي رها كنم،
شايد سبك شود و ديگر نشكند!
با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي
تا بيخبر بماند در درد خود پرستي

 

من به دنبال فضايي مي گردم

لب بامي سركوهي دل صحرايي

كه در آنجا نفسي تازه كنم.

آه ! مي خواهم فرياد بلندي بكشم !