اما آيا او همان درخت گم شده من است ؟
خودم را گول مي زنم
هرگز !
و اين را با لجاجت تكرار مي كنم
هرگز !
هرگز اين درخت گم شده من نبوده است
درست مثل زماني كه تو تشنه اي
و كسي از تو مي پرسد : تشنه اي ؟
و تو از روي لجاجت مي گويي : ابداً ... ابداً ...
ابداً .
ابداً
كمي جا به جا مي شوم
در دنياي كنار آتش ، كوچه هاي بي شمارند و درختان هم
من در حالي كه از شدت سرما مي لرزم
به خودم مي گويم :
آن نبود
اين هم نيست
و گمان نكنم كه آن يكي باشد
نه !
من هرگز آن درخت را نديده ام
و اين را با لجاجت تكرار مي كنم .
هرگز !
هرگز !
هرگز او را نديده ام ...

حسين پناهي