فرازهايي از مقالات مولانا 4
گويند معلمي ، از بينوايي، در فصل زمستان دراعه كتان يكتا پوشيده بود. خرسي را سيل از كوهستان در ربوده بود ، و سرش در آب پنهان. كودكان پشتش را ديدند و گفتند :استاد اينك پوستيني در جوي افتاده و تو را سرماست: آن را بگير.
استاد از غايت احتياج و سرما ، در جست كه پوستين را بگيرد .خرس ، تيز ، چنگال در وي زد . استاد در آب گرفتار خرس شد .كودكان بانگ ميداشتند كه: اي استاد ! يا پوستين را بياور يا اگر نمي تواني رها كن ، تو بيا.
گفت من پوستين را رها مي كنم ،پوستين مرا رها نميكند .

شوق حق ترا كي گذارد؟ اينجا شكر است كه به دست خويش نيستيم به دست حقيم.
و همين كمند عشق و شوق ، راندگان بهشت را خواه ناخواه تا كوي دوست ميبرد و در هيچ مرتبه به خود رها نميكند ، هرچند نفس ، به علت فراموش كردن موطن اصلي، خواهد كه در منازل بين راه اقامت كند و به امن و عيش و راحت رسد و نداند كه
مرا در منزل جانان ، چه جاي عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بر بنديد محملها.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط راحله
|