تصویر ساده عامه مردم از زلیخا زن هوس باز بدکاره ای است که شوهر اصیل و نجیب و پادشاه خود را رها میکند و عاشق غلامی زیبا و رعنا می شود و همه مردم مانند خاله زنک های مصری به لعن و نفرین او می پردازند اما شیخ اشراق او را اینگونه نمی بیند. شیخ در رساله مونس العشاق می گوید وقتی زلیخا اولین بار عشق را آواره و سرگردان و یکه و تنها در بین مردمی غافل در کوچه و پس کوچه های مصر می بیند به او می گوید « ای صد هزار جان گرامی فدای تو از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و تو را چه خوانند؟»
در بین آن همه مردم در کشور متمدن مصر فقط زلیخاست که عشق را به هنرمندی می یابد دیگران کورند لا یعقلون و لا یشعرون.
عشق در جواب زلیخا خود را اینگونه معرفی می کند:
« من از بیت المقدسم، از محله روح آباد، از درب حسن(نیکویی) خانه ای در همسایگی حزن دارم. پیشه من سیاحت است. صوفی مجردم. هر وقتی روی به طرفی آورم،هر روز به منزلی باشم و هر شب جایی مقام سازم.چون در عرب باشم، عشقم خوانند و چون در عجم باشم مهرم خوانند.در آسمان به خرد مشهورم و در زمین به انیس معروفم. اگرچه دیرینه ام ، هنوز جوانم، اگرچه بی برگم، از خاندان بزرگم. قصه من دراز است..»
زلیخا وقتی این صدای سخن عشق را می شنود شاگرد او می شود چون از نگاه شیخ عشق استادی است که انسان را راهنمایی می کند:
استاد تو عشق است چو آنجا برسی/ او خود به زبان حال گوید چون کن
ویا عین القضات می گوید:
عشقت کند هرآنچه بباید، تو صبر کن/ شاگرد باش، عشق تو را خود بس اوستاد
البته شرط دیدن این استاد هم از دیگاه شیخ اشراق اینست که:
سودای میان تهی ز سر بیرون کن/ از ناز بکاه و در نیاز افزون کن
که زلیخا این مراتب را طی کرده بود تا این استاد را بیابد و الا مثل همه خاله زنک های مصر در آشپزخانه می بایست ترنج پوست میکند.
اما واقعا این استاد کیست که زلیخا آن همه ناز و نعمت و احترام را رها می کند و بقول شیخ ناز کم  میکند و به نیاز می افزاید:
« عشق را از «عشقه» گرفته اند. آن گیاه است که در باغ پدید می آید، در بن درخت.اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آن گاه که درخت خشک می شود.»
عشق همان عشقه یا گیاهیست که باغبان ازل و ابد بر پای آدمی می کارد و اگر این درخت مستعد باشد عشق از گوشه ای سر بر می آورد و خود را در آدمی می پیچد تا جایی که هیچ نم بشریت  و خاکی بودن در آدمی نماند. «اگرچه عشق جان را به عالم بقا می برد، تن را به عالم فنا باز آرد.»

خلاصه آنکه قهرمان داستان از نگاه شیخ نه یوسف است و نه یعقوب بلکه زلیخاست چون یوسف حسن و زیبایی  بود و یعقوب همه حزن و اندوه آنکه این حماسه را آفرید همه زلیخاست.زلیخا حامل و حامله عشق است.


برگرفته از سايت :

http://firozjah.blogfa.com