دل ديوانه چه گويد؟! كه مرا نيست دلي! آه از آن گردش ايام و از اين بي خبري عمر جانانه به در شد كه جمالش بينم غرق حق گردم و آن پرتوء ذاتش بينم آه از آن ناز و كرشمه كه مرا آب نمود هوش را از سر ما برد و دل آزاد نمود.
راحله(1بهمن11:30ق.ظ)
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۵:۱۷ ب.ظ توسط راحله
|
ببينيد، ببينيد، زماني، چو گردو شده بودم درونِ قفسِ چوبي ِ اين عقل ِ چو گـــــردو چه بي او شده بودم! مرا عشق، مرا عشق، رها كرد از اين عقل چــــو انجــــير و چونان تـــوت همـــه نــــرم، همه او شده بودم! (راحله)