امان از اين شب هجران كه تاسپيدهءفجر بنالم از غم او همچو بلبل شيدا كجاست تا شنود يار و دست من گيرد؟ بسر رسد غم اين هجر و ناله و افغان بيا بيا كه ز عشقت چو بيد ميلرزم كجاست آن بت بالابلند بنده نواز؟ گرَم ز دست شدم عاقلا تو خرده مگير كه نيست بر دل ديوانه هيچ صبر و قرار راحله (5 بهمن 1:44 بامداد)
+ نوشته شده در شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۲:۱۲ ق.ظ توسط راحله
|
ببينيد، ببينيد، زماني، چو گردو شده بودم درونِ قفسِ چوبي ِ اين عقل ِ چو گـــــردو چه بي او شده بودم! مرا عشق، مرا عشق، رها كرد از اين عقل چــــو انجــــير و چونان تـــوت همـــه نــــرم، همه او شده بودم! (راحله)