نشسته ام با تو و تو روبروي مني نيستي ولي هستي اي هستي من
و بخارهاي چايِ استكانهاي كمر باريك در حال رقصند از اين بودن و تو كه نباشي...
بخارهاي چاي نيز سرگردانند!!!
+ نوشته شده در شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۷:۵۶ ب.ظ توسط راحله
|
ببينيد، ببينيد، زماني، چو گردو شده بودم درونِ قفسِ چوبي ِ اين عقل ِ چو گـــــردو چه بي او شده بودم! مرا عشق، مرا عشق، رها كرد از اين عقل چــــو انجــــير و چونان تـــوت همـــه نــــرم، همه او شده بودم! (راحله)