کسانی می توانند سخنان بزرگاني چون مولانا را  دریابند که به لحاظ روحی، سنخیتی با خود او داشته باشند اصلا قاعده ي  اين دنيا آن است که هر کسی، آن کس را یار و دوست و همدم خود می یابد که با او سنخیت روحی داشته باشد:


ذره ذره کاندرین ارض و سماست/جنس خود را همچو کاه و کهرباست


پس اگر به خوبان عالم نمی رسیم، از آن است که روح ما نمی تواند لایق همسخنی با آنان باشد. حافظ     می فرماید:


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز / دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


پس بياييم روح خود را لايق كنيم اما چگونه؟؟؟؟؟


آيينه دل چون شود صافي و پاك/ نقش‌ها بيني برون از آب و خاك

هم بيني نقش و هم نقاش را   /   فرش دولت را و هم فراش را


و در اين بين كساني به حق ميبينند و به حق ميشنوند و به حق ميگويند كه دلشان را صاف و پاك كرده باشند تا نور حق به آن بتابد و از خويشتن خويش فاني شوند و به حق باقي.
( و اين همه پاكي و صافي دل همه از خواص عاشقان است .گفتند عشق چيست؟بوسعيد ابوالخير گفت: عشق دام خداوند است.)


چون بــمُردم از حواس بـوالبشر / حق مـرا شد سمع و ادراک و بـصر

چونک ‌من،من‌نیستم،این‌دم ‌زهوست/ پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست


پ.ن :  در حين نوشتن اين پست به ياد اين شعر مولانا با اجراي استاد لطفي افتادم:

بميريد بميريد
در اين عشق بميريد در اين عشق چو مرديد ,همه روح پذيريد...دانلود