نظّاره
از خويشتن گم شد دلم
با عشق او خوش شد دلم
اما دريغ!!!
اما دريغ!!!
اين يار خوش بالاي ما
كز او بود اين ناله ها
پس كي كند نَظّاره اي؟
دستم دهد پيمانه اي؟
تا دركشم زان جرعه اي!
رقصان شوم ،چرخان شوم
از خويشتن پران شوم
لولي بي حِرمان شوم
آويز دامانش شوم
مست و غزلخوانش شوم
تا صبح همراهش شوم
تا بگذرم زين تنگنا!
اي درد ما درمان ما
اي آتش اين جان ما
اي مونس شبهاي ما
نظّاره كن بر جان ما
دودش ببين
سوزش ببين
ايمان لرزانش ببين
اين اشك و اين آهش ببين
رحمي بكن بر جان ما ...
راحله(چهار شنبه 14 اسفند 1:31 بامداد)
بعد نوشت: تا بحال شده از ديدن يه منظره يا طبيعت زيبا يا چيزهاي قشنگ احساس از خود بيخودي به شما دست دهد و با خودتون بگيد: واي مُردم از اين همه زيبايي!!
من معتقدم همانطور كه ما با نگاه خود به طبيعت و اطراف انرژي ميدهيم ( همين باعث حس از خود بيخودي ميشه )همه اجزاي عالم هم به ما انرژي ميدهند ، يك انرژي ناب ، فقط ما بايد گيرنده هايمان را تقويت كنيم و آنها را دريافت كنيم تا بين دادن و گرفتن انرژي تعادل بر قرار بشه و رابطه يك طرفه نباشه بلكه رابطه ي تعادلي باشه(حتما ميدونيد كه اگه رابطه تعادلي نباشه چي ميشه؟).امروز صبح بعد از يك پياده روي در هوايي پاك و خنك در كوچه هاي اطراف خانه ام كه پر بود از خاطرات روزهاي شيرين مهد كودك و مدرسه و چنارهايي كهن سال و آواز پرنده ها كه هوش را از سرم مي برد وقتي رسيدم تو حياط رفتم جلوي درخت پرشكوفه ي آلو و بنفشه ها و به ژاپني ايستادم چشمهامو بستم و گذاشتم هرچقدر دلشان ميخواهد به من نگاه كنند!! و آنها نگاهم ميكردند و موجي از انرژي بيكران كائنات را بر سر من ميريختند ، يك مراقبه ي بي نظير و وقتي چشم گشودم ...
پر از حس تازگي ، طراوت ...
اصلا حديث عشق در دفتر نگنجد