درسي از درسهاي زندگي
ساعت 2:30 بامداد است .در سكوت نشسته ام و تعطيلات يكسال پيش را مرور ميكنم ، همه چيز مثل فيلم از جلوي چشمانم ميگذرد :
اينكه چگونه تمام تعطيلات را با دردي جانكاه از سوختگي پا با يك ليوان چاي سپري كردم ,و بيشتر از هميشه ياد اين بيت مي افتادم: مرد را دردي اگر باشد خوش است درد بي دردي علاجش آتش است!!!
و در نهايت 14 فروردين ، 2 بعد از ظهر،شاهرود، پارك جنگلي، وسايل بازي ، يك وسيله بازي خراب ، بي مسوليتي مسولين پارك در رسيدگي به وسايل، و من ِ بيخبر از همه جا كه كودك درونم افسار گسيخته مرا به بالاي آن كشاند
و لحظه اي بعد.....
من بودم و 2 متر ارتفاع و سقوط آزاد با صورت بروي تكه سنگهاي كف زمين!!!
ميشه حدس زد چه اتفاقي افتاد face من در يك لحظه به كلي off شد
و بعد بيمارستان بود و عمل و جالب اينجا بود كه به من گفتند: اِ اِ اِ شما هم از رو اون افتادين؟ برويد خدا را شكر كنيد ديروز يكي افتاد صورتش كاملا رفت!!!!
به به !!!
و فرداي آن روز با حالي زار و نزار راهي مشهد!
بعد از آن روز اگر به خاطر شستشوي زخمهاي صورتم نبود هيچ دلم نميخواست خود را در آينه ببينم ( گويي اينبار آينه از هميشه غماز تر بود)
1هفته به ندرت كسي را ميديدم و بيشتر در خلوت و سكوت به تفكر و خوردن آناناس ميپرداختم!
اما هميشه همه چيز آنطور كه ما فكر ميكنيم بد نيست همه چيز پر از نشانه است فقط ما بايد گيرنده هايمان را تقويت كنيم و آنها را دريافت كنيم .تا قبل از آن اتفاق نگران سوختگي پايم بودم اما بعد از آن حادثه آن نگراني برايم بي معنا شده بود( غصه ميخوردم كفش ندارم يكي را ديدم پا نداشت حكايت من بود) اولين درس ِ عملي من بود: هميشه بدتر از بد هم وجود داره
اون روزا از هميشه عميقتر شده بودم، بگذاريد عين احساسم را در آن روزها كه براي خودم نوشته بودم تا هيچ وقت فراموش نكنم را برايتان بگويم:
(( اگر به جيب تفكر فرو بري سر خويش گذشته هاي قضا را ادا تواني كرد
من هميشه از جانب دوست و آشنا تعريف شنيدم و تاييد و اينها همه مرا ناخواسته مغرور كرد و آنقدر در خيال خود بالا رفتم كه با مخ به زمين خوردم و اين براي من كاملا لازم بود
نردبان خالق اين ما و منيست/عاقبت زين نردبان افتادنيست
هركه بالاتر رود ابله تر است/ كه استخوان او بتر خواهد شكست
اكنون من موجودي ضعيف و زشتم كه هيچ چيز براي نازيدن ندارم
صورت زيباي ظاهر هيچ نيست اي برادر سيرتي زيبا بيار، باقي ماندهء من سيرت است ، بايد زيبايش كنم!!..... 87/1/17 ))
و اين گرانبها ترين يادداشتم است زمان صورت مرا التيام داد اما نخواهم گذاشت غباري از فراموشي بروي آن روزها بنشاند
تا فراموش نكنم ، كه هيچ نيستم، تا ضعف آدمي جلوي چشمانم باشد تا چشم ظاهر بين را كور كنم تا آدمهاي زشت را هم دوست داشته باشم تا فراموش نكنم خدا چقدر دوستم داشت تا شاكر باشم از اينكه دو چشم يك بيني و دندانهايي سالم دارم تا .....
اينها همه درسهايي ست كه زندگي با شيوه هاي گوناگون به ما مياموزد فقط بايد تنبلي را كنار گذاشت و از سختي بعضي از دروس شكايت نكرد و درسهاي معلم مهربانمان را با جان و دل بياموزيم مانند يك شاگرد زرنگ و درسخوان!
پ ن:
بعد از يك سيزده بدر پر از تحرك كه تا حد مرگ با بابام بدمينتون بازي كردم فيلم : سرگذشت عجيب بنيامين باتن ،
The Curious Case of Benjamin Button واقعا لذت بخش بود:
شخصي كه در هشتاد سالگي بدنيا مياد و در خرد سالي در آغوش معشوقش از دنيا ميرود!!
(ديدنش به علاقه مندان توصيه ميشه.)
اينكه چگونه تمام تعطيلات را با دردي جانكاه از سوختگي پا با يك ليوان چاي سپري كردم ,و بيشتر از هميشه ياد اين بيت مي افتادم: مرد را دردي اگر باشد خوش است درد بي دردي علاجش آتش است!!!
و در نهايت 14 فروردين ، 2 بعد از ظهر،شاهرود، پارك جنگلي، وسايل بازي ، يك وسيله بازي خراب ، بي مسوليتي مسولين پارك در رسيدگي به وسايل، و من ِ بيخبر از همه جا كه كودك درونم افسار گسيخته مرا به بالاي آن كشاند
و لحظه اي بعد.....
من بودم و 2 متر ارتفاع و سقوط آزاد با صورت بروي تكه سنگهاي كف زمين!!!
ميشه حدس زد چه اتفاقي افتاد face من در يك لحظه به كلي off شد
و بعد بيمارستان بود و عمل و جالب اينجا بود كه به من گفتند: اِ اِ اِ شما هم از رو اون افتادين؟ برويد خدا را شكر كنيد ديروز يكي افتاد صورتش كاملا رفت!!!!
به به !!!
و فرداي آن روز با حالي زار و نزار راهي مشهد!
بعد از آن روز اگر به خاطر شستشوي زخمهاي صورتم نبود هيچ دلم نميخواست خود را در آينه ببينم ( گويي اينبار آينه از هميشه غماز تر بود)
1هفته به ندرت كسي را ميديدم و بيشتر در خلوت و سكوت به تفكر و خوردن آناناس ميپرداختم!
اما هميشه همه چيز آنطور كه ما فكر ميكنيم بد نيست همه چيز پر از نشانه است فقط ما بايد گيرنده هايمان را تقويت كنيم و آنها را دريافت كنيم .تا قبل از آن اتفاق نگران سوختگي پايم بودم اما بعد از آن حادثه آن نگراني برايم بي معنا شده بود( غصه ميخوردم كفش ندارم يكي را ديدم پا نداشت حكايت من بود) اولين درس ِ عملي من بود: هميشه بدتر از بد هم وجود داره
اون روزا از هميشه عميقتر شده بودم، بگذاريد عين احساسم را در آن روزها كه براي خودم نوشته بودم تا هيچ وقت فراموش نكنم را برايتان بگويم:
(( اگر به جيب تفكر فرو بري سر خويش گذشته هاي قضا را ادا تواني كرد
من هميشه از جانب دوست و آشنا تعريف شنيدم و تاييد و اينها همه مرا ناخواسته مغرور كرد و آنقدر در خيال خود بالا رفتم كه با مخ به زمين خوردم و اين براي من كاملا لازم بود
نردبان خالق اين ما و منيست/عاقبت زين نردبان افتادنيست
هركه بالاتر رود ابله تر است/ كه استخوان او بتر خواهد شكست
اكنون من موجودي ضعيف و زشتم كه هيچ چيز براي نازيدن ندارم
صورت زيباي ظاهر هيچ نيست اي برادر سيرتي زيبا بيار، باقي ماندهء من سيرت است ، بايد زيبايش كنم!!..... 87/1/17 ))
و اين گرانبها ترين يادداشتم است زمان صورت مرا التيام داد اما نخواهم گذاشت غباري از فراموشي بروي آن روزها بنشاند
تا فراموش نكنم ، كه هيچ نيستم، تا ضعف آدمي جلوي چشمانم باشد تا چشم ظاهر بين را كور كنم تا آدمهاي زشت را هم دوست داشته باشم تا فراموش نكنم خدا چقدر دوستم داشت تا شاكر باشم از اينكه دو چشم يك بيني و دندانهايي سالم دارم تا .....
اينها همه درسهايي ست كه زندگي با شيوه هاي گوناگون به ما مياموزد فقط بايد تنبلي را كنار گذاشت و از سختي بعضي از دروس شكايت نكرد و درسهاي معلم مهربانمان را با جان و دل بياموزيم مانند يك شاگرد زرنگ و درسخوان!
پ ن:
بعد از يك سيزده بدر پر از تحرك كه تا حد مرگ با بابام بدمينتون بازي كردم فيلم : سرگذشت عجيب بنيامين باتن ،
The Curious Case of Benjamin Button واقعا لذت بخش بود:
شخصي كه در هشتاد سالگي بدنيا مياد و در خرد سالي در آغوش معشوقش از دنيا ميرود!!
(ديدنش به علاقه مندان توصيه ميشه.)
+ نوشته شده در جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۳۶ ب.ظ توسط راحله
|