دو غزل
قُل قُل اجزاي عالم را ببين!
اين شگفتيهاي عالم را ببين!
اين همه تسبيح و بانگ ِنار و ني
اين همه نجواي سنگ و جام مي
ميخروشند و تمامي يك صدا
نغمه ميخوانند ليكن بي صدا
آن دلي كو محرم اسرار نيست
جان او از اين خروش آگاه نيست!
چرا اي نور، اي خورشيد ِعالم تاب ،اي مهتاب!
چرا اي آسمان ، اي ابر ، اي شب تاب!
چرا بر روي زرد عشق ، عشقت را نميريزي؟
چرا دستان رو كرده به سويت را نميگيري؟
منم آن رهگذر، آن عابر ِ گم كرده ره در كوي رندانت
منم آن عاشق ِ ديوانهء مستِ غزل خوانت
بيا جانا ، بيا جانا بيا ، كز عشق بيمارم
بيا تا وارهم از خود بيا كز خويش بيزارم
بيا تا دست من گيري و من را (ما) كني با خود
بيا تا روح زردم را همه شيدا كني با خود.
(راحله فروردين88)
-امير المومنين علي (ع): بر شما باد به فهميدن ، نه فقط نقل كردن.
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸ ساعت ۲:۴۰ ق.ظ توسط راحله
|